خیال پردازی های یک عابر................فراق نامه



دیر زمانی است  با تو سخن نگفته ام. سخن گفته ام اما آرام که هیچ به گوش باد نرسد. که در دشت واژگان نپیچد. من با خودم هستم و با خودم سخن می گویم. این جا و اکنون در کنج اتاقی پر از کتاب و لیوان چای و گاهی موسیقی محزونی که آسمان دلم را به پرواز در می آورد و دشت خیال را از چنان خاطره هایی پر می کند که دیگر جای بر من نیز تنگ می شود. این پا و آن پا می کنم. گاهی چشم هایم را می بندم و به سایه ای بر دیوار سلام می کنم. من این جا و اکنون، همنشین امواج صداهایی هستم که از شرق اندوه می تابد و دیوار زندگی ام را رنگ می زند. 


میخواستم بگویم چیزی در من دارد خاموش می شود. چیزی که نمی دانم چیست. هوایی که دارد سرد می شود و چشمه ای که رو به خشکی دارد. آتشی است که  سرد می شود، اما آن پنهان ترین و عمیق ترین که از دیده ها نهان است هنوز می سوزد و شعله می کشد. آتشی زیر خاکستر. اما همین خاکستر روزگار نیز کم‌کم سرد می شود. حرارتی که گرم می کرد دست های سرما برده ام را. در شب زمستانی و خاموش شدن آتشی که گرمم می کرد. امیدم می داد که تا صبح خواهم بود و خورشید را به میهمانی چشمانم خواهم برد.


چقدر همه چیز عوض شده است. چنان که گویی از عهد کهن آمده ام و  پا در این سرزمین نهاده ام. بیگانه ام با زمان، با شهر، با خود، با گذشته ام، با هر چیزی که فکرش را می کنی. حتی بیگانه ام با خاطراتی که سال ها شلاق بی رحم بر واژگان سرگردان و نالانم می زند. 

و تو هیچ نبودی و نگفتی و لحظه های بی قرار را آرام نکردی. گذاشتی تا گریان شوند. مضطرب و هراسان از این سوی رودخانه به آن سوی تاریکی بروند. و تو گذاشتی آواز زمان بر کلبه ی چوبی در هم شکسته، هیاهویی از جنس ابهام طنین اندازد. 

این جا و اکنون در کنج اتاقی همنشین کتابهای خاک گرفته ام و استکانی چای که سرد شده است و امواج محزونی که لحظه هایم را در مردابی از "بی خودی" غرق می کند. همین که خودم را می یابم می بینم ساعت ها در کشاکشی مبهم، دارم با واژگانی سرگردان سخن می گویم. زیر چتر خیس راه می روم و در انتهای راه می بینم تنهایم و باران، دیری است تمام شده است.


می بینی که هیچ چیز تمام نمی شود حتی آن باران تمام شده و آن چتر خیس بسته، و می دانم دوباره باز خواهد شد در شبی که باران بیاید و صدای وزش باد، سرما را به یادم آورد. و خاموش شدن آتشی که در بیابان مرا به خویش می خواند. شعله ها چه زود فروکش می کنند. چه زود خاکستر می شوند. از آن شعله  قبسی برمی گیرم اما راه طولانی است و دست های من خالی. 








یک واژه ی سه حرفی بیهوده

یک فریب غمگین پژمرده اگر

حذف میشد از دفتر واژگان سرگردان

پاک میشد از خاطر حزین شبانگاهان

باز می گشت لبخند بر لبان خشک روزگاران

عشق را می گویم

این واژه اگر نبود

اندوه فراق، جایش را

می داد به خنده های شکوفه ی صبحِگاهان

این واژه اگر خط می خورد

یا که می رفت از خاطر غمین دربندان

قفل ها باز میشد یکایک از زندان

زنجیرها گسسته میشد از پایکوبان

اندوه از دفتر شعرها

چونان برگ های پاییزی

می ریخت بر زمین سبکروحان

غزل ها شاد و مست سروده می شدند

فراموش می شد معشوق بدپیمان



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سحر نزدیک است... یونی شاپ پایگاه نور313 Christina اظهارنامه ارزش افزوده علم عکاسی خريد بلبرينگ عشق تولید مانتو آموزشی